روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرا برد.
گوسفندان در دشت سرگرم چرا بودند که مسافری از راه رسید و با دیدن انبوه گوسفندان به سراغ ان غلام {چوپان}رفت و گفت{از این همه گوسفندانت یکی رابه من بده }
چوپان گفت نه نمی توانم این کار را بکنم هرگز
مسافر گفت یکی را به من بفروش
چوپان گفت گوسفندان از آن من نیست
مرد گفت خداوندش را بگوی که گرگ برد
غلام گفت {{به خدا چه بگویم؟}}